جدول جو
جدول جو

معنی شش قاب - جستجوی لغت در جدول جو

شش قاب
(شَ / شِ)
بازی شش پژول. (یادداشت مؤلف). رجوع به شش پژول و شش تا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شش تا
تصویر شش تا
شش تار، هرسازی که شش سیم داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشقاب
تصویر بشقاب
ظرف چینی، لعابی یا فلزی پهن و مدور که در آن غذا می خورند، دوری، پیش دستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شش خان
تصویر شش خان
خیمۀ مدور یا شش گوشه، شش طاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شش طاق
تصویر شش طاق
خیمۀ بزرگ شش گوشه، نوعی خیمه، سراپرده، شش خان، برای مثال فلان شش طاق دیبا را برون بر / بزن با طاق این ایوان برابر (نظامی۲ - ۲۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب تاب
تصویر شب تاب
ویژگی آنچه در شب می درخشد، هر چیزی که هنگام شب درخشندگی و تابش داشته باشد
کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، کاونه، چراغینه، کمیچه، چراغک، آتشیزه، شب چراغک، آتشک، شب فروز، ولدالزّنا، کرم شب افروز، شب افروز، یراعه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ)
نوعی از خیمۀ پادشاهی. (ناظم الاطباء). شش خان و شش خانه. (از آنندراج). نوعی ازخرگاه پادشاهی است. (خسرو و شیرین نظامی چ وحید ص 268). خیمۀ خاص سلطنتی. (یادداشت مؤلف) :
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر.
نظامی.
جهاندار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق.
نظامی.
جهت شش طاق او بر دوش دارد
فلک نه حلقه هم در گوش دارد.
نظامی.
، کنایه از آسمان است:
زآن گوهر و نافه چرخ شش طاق
پرزیور و عطر کرده آفاق.
نظامی.
بسی گشتم درین خرگاه شش طاق
شگفتی ها بسی دیدم در آفاق.
نظامی.
من آن ابرم این طرف شش طاق را
که آب از جگر بخشم آفاق را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
هر جانوری که دارای شش دست و پاباشد، جعل و چلپاسه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نوعی از مرغان. (منتهی الارب). شنقاب و شنقب، نوعی از مرغ باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به شنقب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است در شعر لهبی:
فالهاوتان فکبکب فجتاوب
فالبوص فالافراع من اشقاب.
(معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
مبال اردو. مستراح موقت که در اردوها از چوب سازند. مستراحهای چوبین قابل حمل در اردوها. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
خیمۀ مدور و خیمۀ گرد و قلندری. (ناظم الاطباء) (از برهان). خیمۀ گرد مدور را گویند و آن را گنبدی نیز خوانند و معرب آن شش خانج است و در این زمان چنین خیمۀ گنبدمانند را که یک ستون در میان دارد چادر قلندری خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). ششخانه. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شش طاق و شش خانه شود، پرده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، پردۀ در قصر. (ناظم الاطباء) ، سراپرده. (برهان) ، (اصطلاح نرد) خانه ششم نرد. ششمین خانه تخته نرد که هریک از حریفان را دو ششخانه باشد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شش گاه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ دُمْبْ)
گیاهی است مایل به زردی و بیخش مایل به سرخی، بیمزه که کمی تندی دارد. (یادداشت مؤلف). گیاهی است که به زردی زند و ریشه اش به سرخی گراید. و بهترین نوع آن در دیرالغربا یافت شود. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به شش ریث شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
گونه ای گیاه خاردار از تیره چتریان که دارای برگهای نسبتاً بزرگ با بریدگیهای عمیق است. لبۀ برگها نیز مضرس است و لبۀ تضاریس به خار تیزی منتهی می شود (وجه تسمیۀ این گیاه به مناسبت وضع بریدگیهای پهنک برگ آن است). گلش سفید آبی رنگ است. این گیاه در مزارع و لبۀ جویهای اکثر نقاط دنیا از جمله ایران فراوان است. قرصعنه. قرسعنه. ایرنج. قرصنه. شنذاب. شوکۀ ابراهیم. ارینجیون. ارنجیون. کمافیطوس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ ضَ)
یک نوع داوی در بازی نرد. (ناظم الاطباء) ، شش بازی نرد که پیاپی از حریف برند. (ناظم الاطباء). به اصطلاح نرادان شش بازی را گویند که پیاپی از حریف ببرد و بعضی گویند که داو شش زده بازی از حریف ببرد. (آنندراج).
- شش ضرب نتیجۀ خوب، کنایه از گوهر و زر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- ، کنایه از مشک. (از ناظم الاطباء) (برهان).
- ، کنایه از شکر. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- ، عسل. (از برهان) (از ناظم الاطباء).
- ، اقسام میوه. (از برهان) (از ناظم الاطباء). به حذف ضرب شش نتیجۀ خوب هم آمده است. (برهان). رجوع به شش ضربه و نیز شش نتیجۀ خوب در ذیل شش شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
خانه ششم نرد که برای برگرفتن یک مهره از آن شش خال کعبتین باید. (یادداشت مؤلف). شش خان: امیر دو مهره در ششگاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقاله). رجوع به شش خان و شش خانه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
تابنده در شب. شبتاب. آنچه در شب میدرخشد، ماه را گویند و به عربی قمر خوانند. (برهان قاطع). ماه و قمر. (ناظم الاطباء) ، چراغ. (آنندراج). قندیل، شمع. (ناظم الاطباء) ، گوهر آبدار. (آنندراج). گوهر. (ناظم الاطباء) (برهان).
- گوهر شب تاب، گوهر درخشان.
، مگس آتشی. (ناظم الاطباء) ، گربۀ سیاهی که چشمهای وی در مدت شب به شدت میدرخشد. (ناظم الاطباء) ، جانوری است کوچک و پرنده ای شبیه به پروانه که دنبالۀ آن جانور در شب مانند اخگر می درخشد. گویند این روشنایی از فضلۀ اوست و او را به عربی ولدالزنا میگویند. چون ستارۀ سهیل طلوع کند آن جانور میمیرد. (برهان). کرم شب افروز. (آنندراج). پرنده ای کوچک شبیه به پروانه که دنبالۀ آن در شب مانند اخگر میدرخشد. (ناظم الاطباء). نام کرمی است که در حصۀ مؤخر آن روشنی است که در تاریکی میدرخشد و بعضی اقسامش پردار است. اسدی در کتاب لغت فرس برای شاهد شب تاب این دو شعر رودکی را آورده است:
شب زمستان بود و کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشتۀ آتش بدو برداشتند.
دو شعر مذکور از کتاب کلیله و دمنۀ منظومۀ رودکی است که گم شده است و در باب بی فایده بودن نصیحت به نااهلان در قصۀ میمون ها است که در شب سرما شب تاب را آتش تصور کرده آن را بر هیزمها گذاشته میدمیدند. مرغی آنهارا ملامت کرد که چرا برای دفع سرما خانه نساختند... الخ. در اصل سنسکریت کلیله این کلمه ’خدیوت’ و به معنی شب تاب است، و در نقل کتاب به پهلوی درست ترجمه شده بوده است، ابن مقفع در ترجمه عربی کتاب از پهلوی برای آن لفظ یراعه آورده، لیکن چون یراعه علاوه بر معنی شب تاب معنی نی هم دارد از این جهت ابوالمعالی نصراﷲ منشی اشتباهاً در کتاب کلیله و دمنه ترجمه فارسی کلمه را پارۀ نی آورده و ملاحسین کاشفی هم در انوار سهیلی از او تقلید کرده است. در حالتی که پارۀ نی در شب این قدر روشنی نمی دهد که اشتباه به آتش شود. (از فرهنگ نظام). شب چراغ. شب چراغک. چراغله. کرم شب تاب. کرم شب افروز
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار، واقع در 5 هزارگزی جنوب قصر قند و 1 هزارگزی خاور راه مالرو قصر قند به چاه بهار، دارای 25 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
بشقاب (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شب تاب
تصویر شب تاب
آنچه در شب میدرخشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شش ضرب
تصویر شش ضرب
شش ضربه. یا شش ضرب نتیجه خوب. گوهر، زر طلا، مشک، شکر، عسل، میوه
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ای گیاه خاردار از تیره چتریان که دارای برگهای نسبتا بزرگ با بریدگی های عمیق است. لبه تضاریس به خار تیزی منتهی می شود (وجه تسمیه این گیاه پهنک برگ آن است) گلش سفید آبی رنگ است. این گیاه در مزارع و لبه جوییهای اکثر نقاط دنیا از جمله ایران فراوان است قرصنعه قرسعنه ایرنج قرصنه شنذاب شوکه ابراهیم ارینجیون ارنجیون کما فیطوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شش خان
تصویر شش خان
خیمه مدور چادر گرد، پرده سرا پرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شش چوب
تصویر شش چوب
مستراح موقت که در اردوها از چوب سازند
فرهنگ لغت هوشیار
سازیست از مقیدات ذوات الاوتار و آن بر سه نوع است: الف - بشکل امرودی و کاسه آن معادل کاسه عود است و بر آن شش وتر بندند و دو وتر بیک آهنگ سازد و این حکم سه وتر دارد. ب - شش تایی است که کاسه کاسه و سطح آن معادل عود است ولی دسته وی از دسته عود درازتر وترهای آن برابر اوتار نوع اول باشد، ج - شش تایی است که بر سطح آن از سوی بالا وترهای کوتاه بندند و اصطحاب آن ها به طریق مطلقات کنند و آن ها کوتاه بنا به میل مباشر معین شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشقاب
تصویر بشقاب
ظرف غذا خوری پهن وگرد و کم عمق مانند دوری
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی شیلان شیلانه کز مسرفی به رنگ مصور ندیده است - برطاق خانه اش زده شیلان کشیده است (سلیم) بزمه (گوشه بزمگاه) بشقاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشقاب
تصویر اشقاب
جایگاهی است نزدیک مکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش قاب
تصویر پیش قاب
پشقاب، بشقاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشقاب
تصویر بشقاب
((بُ))
ظرف غذاخوری معمولاً گرد، کمابیش مسطح و لبه دار یا دارای شیبی اندک به طرف داخل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شش ضرب
تصویر شش ضرب
((~. ضَ))
شش ضرب نتیجه خوب، گوهر، زر، طلا، مشک، شکر، عسل، میوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شب تاب
تصویر شب تاب
آن چه که در شب بدرخشد، شب چراغ، ماه، قمر، کرم شب تاب
فرهنگ فارسی معین
ظرف، غذاخوری، دیس کوچک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیچاندن پا به سمت بغل که فنی در کشتی محلی است
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشنه
فرهنگ گویش مازندرانی